ورود به حساب کاربری

نام کاربری *
رمز عبور *
مرا به خاطر بسپار.

ایجاد یک حساب کاربری

پر کردن فیلدهایی که با ستاره (*) نشانه گذاری شده ضروری است.
نام *
نام کاربری *
رمز عبور *
تکرار رمز عبور *
ایمیل *
تکرار ایمیل *

نگارستان

زندگی حقیقی هر انسان

 زندگی حقیقی هر انسان

اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند، با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود، مردم زندگی عادی خود را ادامه می‌دادند. این موضوع باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت بی هوش می‌شدند و بقیه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه می‌بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت.

اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می‌گذارد و می گوید: من اسکندر هستم.

مرد با خونسردی جواب می‌دهد: من هم خسرو هستم.

اسکندر با خشم فریاد می‌زند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده،چرا از من نمی‌ترسی؟

مرد جواب می‌دهد: من فقط از یکی می‌ترسم و او هم خداوند است.

اسکندر به ناچار از مرد می‌پرسد: پادشاه شما کیست؟

مرد می‌گوید: ما پادشاه نداریم.

اسکندر با خشم می‌پرسد: رهبرتان، بزرگتان؟

مرد می‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می‌کند.

اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود حرکت می‌کنند اما در میانه راه با حیرت چاله‌هایی را می بیند که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود. لحظاتی بعد به قبرستان می‌رسند و اسکندر با تعجب نگاه می‌کند و می‌بیند که روی هر سنگ قبر نوشته شده:

جمشید یک ساعت زندگی کرد و مرد.

فرهاد یک روز زندگی کرد و مرد. 

کیارش ده دقیقه زندگی کرد و مرد.

اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می‌نشیند و با خود فکر می‌کند که این مردم حقیقی‌اند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفید ده می‌رسد و می‌بیند پیر مردی موی سفید و لاغر در چادری نشسته و عده‌ای به دور او جمع هستند.

اسکندر جلو می‌رود و می‌گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟

پیر مرد می‌گوید: آری، من خدمتگزار این مردم هستم.

اسکندر می‌گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می‌کنی؟

پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده می‌گوید: خوب بکش، شاید خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم.

اسکندر می‌گوید: و اگر نکشم؟

پیرمرد می‌گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.

اسکندر سر در گم و متحیّر می‌گوید: ای پیرمرد من تو را نمی‌کشم ولی شرطی دارم.

پیرمرد می‌گوید: اگر می‌خواهی مرا بکش ولی شرط تو را نمی‌پذیرم.

اسکندر ناچار و کلافه می‌گوید: خیلی خوب، سه سوال دارم، جواب مرا بده تا من از اینجا بروم.

پیرمرد می گوید: بپرس

1- چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟

پیرمرد می‌گوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می‌آییم به خود می‌گوییم که فلانی عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود. پس مراقب باش مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می‌باشد.

2- چرا روی هر سنگ قبر نوشته فلانی ده دقیقه، فلانی یک ساعت یا یک ماه زندگی کرد و مرد؟

پیرمرد جواب می‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می‌رسد به کنار بستر او می‌رویم و چون می‌دانیم که در واپسین دم حیات، پرده‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته می‌شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست، از او چند سوال می‌ پرسیم:

چه علمی آموختی و چقدر آموختن آن به طول انجامید؟

چه هنری آموختی و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟

برای بهبود معاش و زندگی مردم چه تلاشی کردی و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟

او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا می‌گوید که در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی. ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایه‌ام که می‌دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه‌اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم.

بعد از آن که آن شخص می‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم که فلانی یک ساعت زندگی کرد و مرد یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم که فلانی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک می‌کنیم که فلانی یک ساعت زندگی کرد و مرد یعنی عمر مفیدش یک ساعت بود. 

بدین‌سان،زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بستر علم، هنر و مردم مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد.

3- اگر اسکندر در شهر شما بمیرد،روی سنگ قبر او چه خواهید نوشت؟

 پیرمرد پاسخ داد:

روی سنگ قبر او می نویسیم: اسکندر، مردی که هرگز زاده نشد

اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می‌کند و به لشکر خود دستور می‌دهد که هیچ‌گونه تعدی به مردم نکنند و به پیرمرد احترام می‌گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می‌رود.