ورود به حساب کاربری

نام کاربری *
رمز عبور *
مرا به خاطر بسپار.

ایجاد یک حساب کاربری

پر کردن فیلدهایی که با ستاره (*) نشانه گذاری شده ضروری است.
نام *
نام کاربری *
رمز عبور *
تکرار رمز عبور *
ایمیل *
تکرار ایمیل *

نگارستان

ملاقات با خدا

 ملاقات با خدا 

 ملاقات با خدا

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی  به خانه بر میگشتم، پشت در، پاکت نامه ای را دیدم که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.  با تعجب پاکت راباز کردم و نامه  داخل آن را خواندم.

 بنده عزیزم 

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم

با عشق،خدا  

همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشتم با خود فکر کردم که چرا خدا می خواهد  مرا ملاقات کند؟ من که آدم مهمی نیستم. در همین فکرها بودم که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آوردم و با خود گفتم که من چیزی برای پذیرایی ندارم. پس نگاهی به کیف پولم انداختم،فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشتم. با این حال به سمت فروشگاه رفتم و یک قرص نان و دو بطری شیر خریدم. وقتی از فروشگاه بیرون آمدم برف به شدت در حال بارش بود،عجله داشتم تا زود به خانه برسم و عصرانه را حاضر کنم. در راه برگشت،مرد فقیری را دیدم که از سرما می لرزید.

مرد فقیر به من گفت: من خانه و پولی ندارم.بسیار سردم است و گرسنه هستم. آیا امکان دارد به من کمکی بکنید؟
جواب دادم: متاسفم،من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام.
مرد گفت: بسیار خوب،متشکرم و بعد به حرکت خود ادامه داد.
همان طور که مرد فقیر در حال دور شدن بود،درد شدیدی را در قلبم احساس کردم. به سرعت دنبال او دویدم و گفتم آقا،خواهش می کنم صبر کنید. وقتی به مرد فقیر رسیدم،سبد غذا را به او دادم و بعد کتم را درآوردم و روی شانه های مرد انداختم. مرد تشکر کرد و برایم دعا کرد.

وقتی  به خانه رسیدم،ناراحت بودم و اشک از چشمانم جاری بود چون خدا می خواست به ملاقاتم بیاید و من دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشتم. همان طور که در را باز می کردم،پاکت نامه دیگری را روی زمین دیدم. نامه را برداشتم و باز کردم.

دلم لرزید اشک دیگر امانم نمیداد و چیزی توی دلم فرو ریخت

بنده عزیزم

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم

با عشق،خدا

 

نگاره ها