ورود به حساب کاربری

نام کاربری *
رمز عبور *
مرا به خاطر بسپار.

ایجاد یک حساب کاربری

پر کردن فیلدهایی که با ستاره (*) نشانه گذاری شده ضروری است.
نام *
نام کاربری *
رمز عبور *
تکرار رمز عبور *
ایمیل *
تکرار ایمیل *

نگارستان

گـذر عمـر

گـذر عمـر

گـذر عمـر

عمر گران میگذرد و ما را فرجامی جز تجربه ایستگاه آخر زندگی نیست که هیچکس را از آن گریزی نبوده و تنها میتوانیم چنان زندگی کنیم که هیچگاه با افسوس ، نیم نگاهی به گذشته نداشته و حسرتی را با خود یدک نکشیم. لازم است عاجزانه از ایزد متعال بخواهیم که:

خدایا چنان زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم

و آنچنان بمیران که به وجد نیاید کسی از نبودنم

پس ای دوست 

 چنان بزی که بعد از مردن انگشت گزیدنی به یاران ماند

 

نمی دانم؛ این عمر تو دانی به چه سانی طی شد؟

پوچ و بس تند چنان باد دمان

همه تقصیر من است

اینکه خود می دانم که نکردم فکری

که تامل ننمودم روزی

ساعتی یا آنکه چه سان می گذرد عمر گران

 

کودکی رفت به بازی

به فراغت به نشاط

فارغ از نیک وبد و مرگ و حیات

همه گفتند کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان

که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست

بایدش نالیدن

 

من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن

نتوان فارغ و دلرسته زغم همه شادی دیدن

هر زمان بال گشادن سر هر بام که شد خوابیدن

من نپرسیدم هیچ، هیچکس نیز هیچ نگفت

 

نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت، به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

همه گفتند کنون جوان است هنوز

بگذارید جوانی بکند

بهره از عمر برد، کامرانی بکند

بگذارید که خوش باشد و مست

بعد از این باز مرا عمری هست؟

 

یک نفر بانگ برآورد که او اکنون باید فکر فردا بکند

دیگری آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند

سومی گفت همانگونه که دیروزش رفت

بگذرد امروزش و همچنین فردایش

 

بعد از این باز نفهمیدم من، که به چه سان دی بگذشت

آنهمه قدرت و نیروی عظیم به چه ها مصرف گشت

نه تفکر نه تعمق و نه اندیشه دمی عمر بگذشت به بیحاصلی و دمی

چه توانی که ز کف دادم مفت

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

 

مدت عهد شباب می توانست مرا تا به خدا پیش برد

لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات

آن کسانی که نمی دانستند جوانی یعنی چه راهنمایم بودند

که دائم فکر خوردن باشم

فکر گشتن باشم

فکر تامین معاش، فکر یک زندگی بی جنجال فکر همسر باشم

کس مرا هیچ نگفت زندگی خوردن نیست

زندگی ثروت نیست

زندگی داشتن همسر نیست

زندگی فکر خود بودن و غافل ز جهان نیست

 

حال فهمیدم هدف زیستن این است رفیق:

من شدم خلق که با عزمی جزم پای بند هواها گسلم

پای در راه حقایق بنهم

با دلی آسوده فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل

مملو از عشق و جوانمردی و زهد در ره کشف حقایق کوشم

شربت جرات و امید و شهامت نوشم

زره جنگ برای بد و ناحق پوشم

شمع راه دیگران گردم و با شعله خویش

ره نمایم به همه گر چه سرا پا سوزم

 

نگاره ها